سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

هدیه آسمونی

کار بزرگ من و شما!

این روزا خیلی خیلی دیر می گذره. دیگه نم نم طاقتم داره تموم می شه! دلم می خواد زودتر بیای! راست می گن از وقتی اتاق نی نی رو بچینی دیگه روزا خیلی زود می گذره! الهی فدات شم، امروز رفته بودیم کلاس. چقدر این خانم روستا به آدم روحیه و آرامش می ده! امروز از کار بزرگی که قراره من و شما با هم انجام بدیم می گفت. از لحظات تولد شما! چقدر برای اون لحظه بیقرار و بیتابم. به درداش فکر نمی کنم. به اتفاق بزرگی که قراره بیفته فکر می کنم! الهی که سلامت بدنیا بیای و دنیای مامان و بابا رو زیر و رو کنی! چند تا عکس از اتاقت گرفتم اما با کیفیت نیستن. انشالله سر حوصله حتما همه روز میذارم.
27 شهريور 1390

چشمک!

پسرم سلام این هفته با بابا رفتیم سونوگرافی. با اینکه بابا کلی کار داشت اما از ذوق دیدن شما نرفت سر کار و با هم رفتیم بیمارستان. کلی هم منتظر موندیم اما بالاخره بابا ازت فیلم گرفت. خدای من! نمی دونی چه ناز بودی! اما دستت کامل روی صورتت بود و بجز یه چشمک آنچنانی چیزی از صورتت ندیدیم. ای بلا! هنوز به دنیا نیومده با یه چشمک چه دلی از ما آب کردی!  
17 شهريور 1390

اولین پست از خونه جدید

سلام پسرم، قند عسلم! بالاخره اثاث کشی کردیم و الان توی خونه جدیدیم. امروز یکشنبه بود و من الان تنهام و هنوز بابات نیومده. جمعه وسایلو آوردیم و تا 3 نیمه شب همه درگیر بودن و کمک می کردن. از شنبه هم که درگیر جا دادن وسایل بودیم. ظهر مادرجون اومد و تا شب موند و با کمک لیلا خانم مقداری از وسایل آشپزخانه و لباسا رو جا دادیم. امروزم مامانی و ایمان و احسان اومدن و از بعد از ظهر تا بعد افطار کمک کردن و وسایل بابا رو بردیم اتاق شما و چون هنوز کمد توی اتاق قفسه بندی نشده مجبور شدیم همینطوری کارتنی بذاریمشون توی اتاق شما! خلاصه که فعلا خونه کامل نشده اما هر بار که دلتنگ می شم و کلافه، می رم توی اتاقت و کلی انرژی می گیرم. دلم می خواد زودتر 20 ...
7 شهريور 1390

یه اسم جدید

دیشب مامان جونت اسم سبحانو پیشنهاد داد! من و بابا هم پسندیدم. آخه هم معنی اش قشنگه هم بیان خوبی داره اما هنوزم نمی تونیم قطعی اسم انتخاب کنیم! امشب بابات دستشو گذاشته بود روی شکم من و هی اسمای مختلفو می گفت ببینه کدومو دوست داری. شما هم نامردی نمی کردی! تقریبا برای هر اسمی یک بار تکون می خوردی. آخراش دیگه باباتم سر به سرت می ذاشت و اسم دختر می گفت! خیلی بازی بامزه ای بود! البته شما هم کم نیاوردی و دیگه تکون نخوردی! راستی امشب اتاقت هم رنگ شد. هر کدوم از دیوارا یه رنگ: سبز، آبی، نارنجی و زرد. خیلی قشنگ شده بود. با بابا که رفته بودیم به خونه سر بزنیم هر بار که می رفت توی اتاقت با لبخند بیرون می اومد. منو چند بار صدا کرد و خیالپردازی های خو...
3 شهريور 1390
1